به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، به تعداد آدمهایی که جنگ را دیدهاند، میتوان از جنگ گفت. روایت خاطرات جنگ که در ابتدا با تمرکز بر خاطرات سربازان در میدان منتشر میشد، از دهه 80 به این سو با چرخشی 180 درجهای، به روایت تاثیرات جنگ بر خانوادهها از زبان زنان پرداخت.
این روند که در دهه 90 به اوج خود رسید، تصویری جدید از جنگ ارائه میداد و به دلیل نگاه انسانی به مقوله جنگ و روایتی غیرمستقیم از تاثیر تبعات آن بر مردم غیر نظامی، خیلی سریع توانست نظر مخاطبان با سلایق مختلف را به خود جلب کند.
«همسفر آتش و برف»، اثر فرهاد خضری از جمله این آثار است که با تمرکز بر زندگی شهید سعید قهاری سعید به روایت خانم فرحناز رسولی نوشته و از سوی روایت فتح منتشر شده است.
کتاب، از خاطرات کودکی خانم رسولی آغاز میشود و در ادامه به فراز و فرودهای زندگی مشترک با شهید قهاری سعید میپردازد.
خضری عنوان کتاب را هوشمندانه انتخاب کرده است. رسولی به معنای واقعی کلمه «همسفر آتش و برف» است؛ همراه شادیها و تلخیهاست و رفیق روزهای سخت. او نماد یکی از زنان دهه 60 است که برای حفظ وطن و آرمانها، از آرزوهای خود گذشتند. همان نسلی که زندگی سخت را به جان خریدند تا زخمی بر پیکر این خاک ننشیند.
پایان جنگ برای برخی از سربازان وطن، پایان ماجرا نبود. صدام از سال 67 دیگر اسلحه اش را طرف ایران و ایرانی نگرفت اما ارباب صدام گروهکهای تروریستی غرب کشور را فعال نگه داشت. جنگی که در مرزها در جریان بود و ایثار و مجاهدت قهرمانان گمنامی را میطلبید که در سرمای استخوانسوز زمستان و آتش گرمای تابستان، تنها برای حفظ امنیت و آرامش مردم و حفاظت از خاک وطن و آرمانها، مردانه ایستادند.
شهید قهاری سعید یکی از این قهرمانان بود که سرانجام در چهارم اسفند ماه سال 1385، در مبارزه با گروهک پژاک، با اصابت سه گلوله به سینهاش در کوهستانهای سرد و برفی منطقه سلماس و خوی به شهادت رسید.
کتاب «همسفر آتش و برف» روایتی دراماتیک از زندگی شهید قهاری سعید و همسرش است؛ روایتی از جنگ و عشق و جدال مرگ و زندگی. روایتی از جابجاییهای مکرر یک خانواده و خانهبه دوشی از شهری به شهری دیگر برای انجام مأموریت؛ از سنقر به جوانرود؛ از تازهآباد به همدان؛ از تهران به سنندج و کرمانشاه؛ از یزد به ارومیه. هرچند خضریان در این اثر داستان یک زوج دهه 60 را روایت میکند، اما روایت رسولی از این زندگی مشترک، درسهای قابل تأملی برای هر نسلی دارد. این کتاب روایت یک زن از زندگی مردان مجاهد است که در آن نقش زنان در نگهداری و مدیریت خانواده در شرایط غیر عادی و دشوار جنگ، به خوبی نشان داده میشود و برای مخاطب مختصات و ویژگیهای این نقش آفرینی زنانه روشن میشود.
رسولی درباره علاقه شهید قهاری سعید و خانوادهاش به خدمت برای ایران و انقلاب به تسنیم گفت: ما در جوانی وارد این نظام شدیم و عمر خودمان را برای این نظام و انقلاب گذاشتیم. مثل اینکه شما یک بچهای را از ابتدا بزرگ کنی وقتی به اوج جوانی رسید او را رها کنی. انقلاب برای ما مثل این جوان بود که حیفمان میآمد آن را به یکباره رها کنیم. کسانی امثال شهید قهاری را من ذخیرههای انقلاب میدانستم. اینها کسانی هستند که مثل ذخیرههایی در قلک نظام وجود دارندو وقتی نیاز باشد یکی از اینها به کار گرفته میشود. ما تعداد اندکی از این ذخیرهها داریم. من حیفم میآمد که ایشان بازنشسته بشود و با این تجربیات فراوان سی ساله از او بهره برداری نشود. اما اعتقاد داشتم که خواست خدا هر چه باشد پیش خواهد آمد. از طرفی میدیدم این اواخر، ایشان دائم نگران بود و میگفت: «دیدی خدمتم تمام شد و من شهید نشدم؟ دیدی روسیاه شدم؟ دیدی همه یارانم رفتند.» ایشان دیگر میلی به ماندن نداشت.
به گفته خانم رسولی؛ شروع زندگی ما یک شروع اعتقادی بود و یک زندگی نظامی و مهاجرتی در راه دین و اسلام و انقلاب بود. بچهها با این رویه بزرگ شده بودند و برای بچهها این گمان وجود داشت که یک روزی پدرمان شهید، مجروح، جانباز و یا اسیر خواهد شد و مانند من همان انتظار را میکشیدند. دختر بزرگم وقتی پدرش به شهادت رسید نزد ما در ارومیه نبود. در میبد یزد دانشجو بود. پدرش خیلی بچهها را دوست داشت و هر روز با او تماس میگرفت. دو روز بود که در عملیات جهنم دره بود و تماس نگرفته بود. دخترم شک کرده بود. میدانست یک عملیاتی دارند و گفت فهمیدم که بابا یک چیزی شده است.
وقتی موقع خبر دادن تلفنی به دخترم فهمیده بودند دخترم روحیهاش را از دست داده است به او گفته بودند پدرت مجروح شده است. بیا به ارومیه برویم و از راه هوایی او را آوردند. وقتی به خانه آمد هنوز نمیدانست پدرش شهید شده است و خیلی شاداب و راحت داخل شد و دیدم گل دستش است و گفت میخواستم به عیادت پدر بروم.
او ادامه داد: اگرچه صدمه بزرگی برای هر بچهای است که پدرش را از دست بدهد اما چون شهادت با همه مرگها فرق میکند تحملش هم فرق دارد. یعنی من با خود فکر میکنم و خدا را شکر میکنم که ایشان بر اثر عارضه بیماری جسمی و تصادف از بین نرفت و ایشان در راه خدا شهید شد و این افتخاری برای کشور و از جمله خانواده بود.
در بخشهایی از کتاب «همسفر آتش و برف» میخوانیم:
از چیزی که میترسیدم سرم آمد. صدام پاوه را بمباران کرد. بیشتر بمبها را هم انداخته بود توی ساختمانهای بسیج و سپاه؛ یعنی همان جایی که ما بودیم. من توی یک اتاق بودم، هدی توی اتاق دیگر داشت بازی میکرد. نه صدای آژیر قرمز شنیدم، نه صدای هواپیما. توی عالم خودم بودم، اول یک صدای خیلی تیز آمد آسمان را جر داد بعد چندتا صدای خیلی بم و خیلی بزرگ آمد، بعد صدای ریز ریز شدن یک عالم شیشه، بعد یک موج خیلی پر آمد هلم داد و پرتم کرد زمین.
برای یک لحظه صدای گریه بچه شنیدم، سرفه کردم و گفتم هدی جان کجایی تو مامان؟ صدای گریهاش یک جوری بود که انگار خیلی ترسیده. جیغ میزد. پا شدم کورمال کورمال پی صدای بچه رفتم، هرچه دود را با دست پس میزدم کنار، نمیرفت و هرچه به بچه میگفتم آرام باشد، قرار نمیگرفت و بیشتر جیغ میزد.
زور و زهرهام داشت آب میشد و هنوز به بچهام نرسیده بودم. میخوردم به درو دیوار و پام میرفت روی خرده شیشه یا روی یک تکه آهن ریز و داغ اما میرفتم. آخرش هم دستهام رفتند بچم را از لای دود پیدا کردند آوردند چسباندند به سینهام. طفلکم از بس گریه کرده بود از بس جیغ زده بود، قلبش داشت از سینهاش میزد بیرون. اشکهاش را پاک کردم، صورتش را بوسیدم، قربانش رفتم، گفتم من اینجا هستم، ناغافل دستم خورد به پای هدی و انگشتهام از یک چیز آبکی داغ گر گرفتند. بوی خون را میشناختم، درد بچهام را برای خودم خواستم و جگرم براش کباب شد. دود که کمتر شد پا شدم رفتم چسب و باند آوردم، نشستم پای بچه را پانسمان کردم.
تازه بعد از نیم ساعت یکی پیدا شد آمد در خانهمان را زد. یکی از پیشمرگهای کرد بود. تازه یاد ما افتاده بود و با سادگی تمام گفت: «شما هنوز زندهاین حاج خانوم؟» گفتم مگه قرار بود زنده نباشم؟ ...
مراسم رونمایی از تقریظ رهبر معظم انقلاب بر کتاب «همسفر آتش و برف» به همراه دو عنوان «تب ناتمام» و «خانوم ماه» امروز، 28 آبانماه، در آستانه شهادت حضرت زهرا(س) با حضور جمعی از خانوادههای شهدا در تالار وحدت برگزار خواهد شد.
انتهای پیام/