falehafez

  هواخواه توام جانا و مي دانم که مي داني
ملامتگو چه دريابد ميان عاشق و معشوق
بيفشان زلف و صوفي را به پابازي و رقص آور
گشاد کار مشتاقان در آن ابروي دلبند است
ملک در سجده آدم زمين بوس تو نيت کرد
چراغ افروز چشم ما نسيم زلف جانان است
دريغا عيش شبگيري که در خواب سحر بگذشت
ملول از همرهان بودن طريق کارداني نيست
خيال چنبر زلفش فريبت مي دهد حافظ
  که هم ناديده مي بيني و هم ننوشته مي خواني
نبيند چشم نابينا خصوص اسرار پنهاني
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بيفشاني
خدا را يک نفس بنشين گره بگشا ز پيشاني
که در حسن تو لطفي ديد بيش از حد انساني
مباد اين جمع را يا رب غم از باد پريشاني
نداني قدر وقت اي دل مگر وقتي که درماني
بکش دشواري منزل به ياد عهد آساني
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنباني
 
تعبیر

می دانم که او همه وجودت است و به هر جا نگاه می کنی، جلوه ای از او را می بینی.پس درنگ نکن، بلکه تلاش کن تا زودتر به او برسی.آن کسی که تو را نصیحت می کند، بدان که وی از وضع عاشق و معشوق هیچ اطلاعی ندارد.مثل این است که ما از چشم نابینا انتظار روشنایی داشته باشیم.