falehafez

  کتبت قصه شوقي و مدمعي باکي
بسا که گفته ام از شوق با دو ديده خود
عجيب واقعه اي و غريب حادثه اي
که را رسد که کند عيب دامن پاکت
ز خاک پاي تو داد آب روي لاله و گل
صبا عبيرفشان گشت ساقيا برخيز
دع التکاسل تغنم فقد جري مثل
اثر نماند ز من بي شمايلت آري
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
  بيا که بي تو به جان آمدم ز غمناکي
ايا منازل سلمي فاين سلماک
انا اصطبرت قتيلا و قاتلي شاکي
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکي
چو کلک صنع رقم زد به آبي و خاکي
و هات شمسه کرم مطيب زاکي
که زاد راهروان چستي است و چالاکي
اري موثر محياي من محياک
که همچو صنع خدايي وراي ادراکي
 
تعبیر

حکایت علاقه به دیدن دوست را نوشتی که نزدت بیاید و جانت به لب رسیده است.بارها به معشوق نامه نوشتی و اظهار علاقه کردی.عجیب این است که تو که کشته معشوقی صبوری.وی که کشنده توست، شاکی است.تو همچون برگ گل پاک هستی و کسی نمی تواند به تو تهمت بزند.باید به خدا توکل کنی.هنگامی که خداوند جهان را می آفرید تازگی گلها را از قدم تو بخشید.تنبلی را کنار بگذار و تلاش کن تا به مقصود برسی.حافظ قادر نیست در وصف زیبایی تو سخن بگوید، زیرا زیبایی تو مانند کارهای خدایی بالاتر از حد دریافت است.