falehafez

  اي که بر ماه از خط مشکين نقاب انداختي
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
گوي خوبي بردي از خوبان خلخ شاد باش
هر کسي با شمع رخسارت به وجهي عشق باخت
گنج عشق خود نهادي در دل ويران ما
زينهار از آب آن عارض که شيران را از آن
خواب بيداران ببستي وان گه از نقش خيال
پرده از رخ برفکندي يک نظر در جلوه گاه
باده نوش از جام عالم بين که بر اورنگ جم
از فريب نرگس مخمور و لعل مي پرست
و از براي صيد دل در گردنم زنجير زلف
داور دارا شکوه اي آن که تاج آفتاب
نصره الدين شاه يحيي آن که خصم ملک را
  لطف کردي سايه اي بر آفتاب انداختي
حاليا نيرنگ نقشي خوش بر آب انداختي
جام کيخسرو طلب کافراسياب انداختي
زان ميان پروانه را در اضطراب انداختي
سايه دولت بر اين کنج خراب انداختي
تشنه لب کردي و گردان را در آب انداختي
تهمتي بر شب روان خيل خواب انداختي
و از حيا حور و پري را در حجاب انداختي
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختي
حافظ خلوت نشين را در شراب انداختي
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختي
از سر تعظيم بر خاک جناب انداختي
از دم شمشير چون آتش در آب انداختي
 
تعبیر

از توجه و لطف او نسبت به خود بیش از حد خوشحال هستی و به خاطر معشوق زمینی خود را فراموش کرده ای و در واقع روح معشوق تمام وجودت را احاطه کرده است.توجه داشته باش که کار تو بوی هوس عشق نداشته باشد و سعی کن عشق خالص و دوستی را جایگزین آن کنی.به مصلحت نیست که انسان خود را در برابر انسان دیگر این قدر کوچک و هیچ پندارد.