falehafez

  سحرگاهان که مخمور شبانه
نهادم عقل را ره توشه از مي
نگار مي فروشم عشوه اي داد
ز ساقي کمان ابرو شنيدم
نبندي زان ميان طرفي کمروار
برو اين دام بر مرغي دگر نه
که بندد طرف وصل از حسن شاهي
نديم و مطرب و ساقي همه اوست
بده کشتي مي تا خوش برانيم
وجود ما معماييست حافظ
  گرفتم باده با چنگ و چغانه
ز شهر هستيش کردم روانه
که ايمن گشتم از مکر زمانه
که اي تير ملامت را نشانه
اگر خود را ببيني در ميانه
که عنقا را بلند است آشيانه
که با خود عشق بازد جاودانه
خيال آب و گل در ره بهانه
از اين درياي ناپيداکرانه
که تحقيقش فسون است و فسانه
 
تعبیر

صبحگاه که هنوز خمار بودی در ذهنت به یاد یار افتادی.ابتدا تو را به چیزی نخرید اما با نشان دادن گوشه چشمی تو را از غم جان آزاد ساخت و باز به حالی غرور آمیز به تو توجه داد که این دام عشق را برای مرغ دگر بنه که قابل دسترسی است،اما بدان که آشیانه من تسخیر ناپذیر است.از اینکه بیشتر زیبارویان بی وفایند، تو بایستی حد اعتدال را نگاه داری و با روشهای مختلف و دادن هدیه و از راه محبت، نظرش را جلب کنی تا به وصل او نایل گردی.