falehafez

  چراغ روي تو را شمع گشت پروانه
خرد که قيد مجانين عشق مي فرمود
به بوي زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
من رميده ز غيرت ز پا فتادم دوش
چه نقشه ها که برانگيختيم و سود نداشت
بر آتش رخ زيباي او به جاي سپند
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسي
مرا به دور لب دوست هست پيماني
حديث مدرسه و خانقه مگوي که باز
  مرا ز حال تو با حال خويش پروا نه
به بوي سنبل زلف تو گشت ديوانه
هزار جان گرامي فداي جانانه
نگار خويش چو ديدم به دست بيگانه
فسون ما بر او گشته است افسانه
به غير خال سياهش که ديد به دانه
ز شمع روي تواش چون رسيد پروانه
که بر زبان نبرم جز حديث پيمانه
فتاد در سر حافظ هواي ميخانه
 
تعبیر

از بس که جذبه داری و منور هستی،حتی شمع شیفته رویت شده و به سان پروانه به دورت عاشق وار به گردش درآمده و در واقع جای عاشق و معشوق عوض شده است.عقل فرمان می دهد اما عشق حس می کند.عقل، عاشقان را سرزنش کرد اما خود به دام گیسوی تو افتاد.به زودی از او خبری می رسد و پاسخش را باید بدهی.در مسیر الهی حرکت کن و قدر این نعمتها را بدان که به آرزو و هدفت خواهی رسید.