falehafez

  به جان پير خرابات و حق صحبت او
بهشت اگر چه نه جاي گناهکاران است
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
بر آستانه ميخانه گر سري بيني
بيا که دوش به مستي سروش عالم غيب
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
نمي کند دل من ميل زهد و توبه ولي
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
  که نيست در سر من جز هواي خدمت او
بيار باده که مستظهرم به همت او
که زد به خرمن ما آتش محبت او
مزن به پاي که معلوم نيست نيت او
نويد داد که عام است فيض رحمت او
که نيست معصيت و زهد بي مشيت او
به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
 
تعبیر

یقینا که در سر تو جز عشق او چیز دیگری وجودد ندارد.همه مردم را با یک دید نگاه نکن و با توجه به ظاهر مردم درباره آنان زود قضاوت مکن که موجب پشیمانی خواهد شد.رحمت و لطف خداوند شامل همه است،حتی درباره اشخاصی که در میخانه به سر می برند و تو نباید درباره مردم عجولانه قضاوت کنی.