falehafez

  بالابلند عشوه گر نقش باز من
ديدي دلا که آخر پيري و زهد و علم
مي ترسم از خرابي ايمان که مي برد
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
مست است يار و ياد حريفان نمي کند
يا رب کي آن صبا بوزد کز نسيم آن
نقشي بر آب مي زنم از گريه حاليا
بر خود چو شمع خنده زنان گريه مي کنم
زاهد چو از نماز تو کاري نمي رود
حافظ ز گريه سوخت بگو حالش اي صبا
  کوتاه کرد قصه زهد دراز من
با من چه کرد ديده معشوقه باز من
محراب ابروي تو حضور نماز من
غماز بود اشک و عيان کرد راز من
ذکرش به خير ساقي مسکين نواز من
گردد شمامه کرمش کارساز من
تا کي شود قرين حقيقت مجاز من
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
هم مستي شبانه و راز و نياز من
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
 
تعبیر

اختیار از دستت بیرون رفت و هر چه بر سرت آمده از چشمت بوده که بی اختیار تو را مجذوب محبوب کرده است.عمری کوشیدی و با اخلاص زندگی کردی،اما او با یک نگاه دلت را غارت کرده است و سرانجام نمازت را می بایست در محراب ابروی معشوق به جای آوری.