falehafez

  صلاح از ما چه مي جويي که مستان را صلا گفتيم
در ميخانه ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود
من از چشم تو اي ساقي خراب افتاده ام ليکن
اگر بر من نبخشايي پشيماني خوري آخر
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
جگر چون نافه ام خون گشت کم زينم نمي بايد
تو آتش گشتي اي حافظ ولي با يار درنگرفت
  به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم
بلايي کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم
به خاطر دار اين معني که در خدمت کجا گفتيم
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم
جزاي آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم
ز بدعهدي گل گويي حکايت با صبا گفتيم
 
تعبیر

پارسایی و تقوا را از او نخواه که میگساران را به باده نوشی دعوت می کند،اما باز عبرت نمی گیری و از بس که دوستش داری،هزاران بلای او را با جان و دل پذیرا می شوی.هر چند به خاطر او خون جگر خورده ای،اما بدان که سرانجام موفق خواهی شد.