falehafez

  تو همچو صبحي و من شمع خلوت سحرم
چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
بر آستان مرادت گشاده ام در چشم
چه شکر گويمت اي خيل غم عفاک الله
غلام مردم چشمم که با سياه دلي
به هر نظر بت ما جلوه مي کند ليکن
به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد
  تبسمي کن و جان بين که چون همي سپرم
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
که يک نظر فکني خود فکندي از نظرم
که روز بي کسي آخر نمي روي ز سرم
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
کس اين کرشمه نبيند که من همي نگرم
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
 
تعبیر

تو به سان صبح روشنی و او چون ستاره سحری که جانش را برایت فدا می کند.دوستی یک طرفه موجب دردسر می گردد.به او توجه کن که این طور خود را در حلقه دام عشقت اسیر می بیند.مواظب برخی از دوستانت باش که به ظاهر با تو دوستی دارند،اما در خلوت نسبت به تو حسادت می ورزند.