|
زلف بر باد مده تا ندهي بر بادم
مي مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
زلف را حلقه مکن تا نکني دربندم
يار بيگانه مشو تا نبري از خويشم
رخ برافروز که فارغ کني از برگ گلم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزي ما را
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روي |
|
ناز بنياد مکن تا نکني بنيادم
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم
طره را تاب مده تا ندهي بر بادم
غم اغيار مخور تا نکني ناشادم
قد برافراز که از سرو کني آزادم
ياد هر قوم مکن تا نروي از يادم
شور شيرين منما تا نکني فرهادم
تا به خاک در آصف نرسد فريادم
من از آن روز که دربند توام آزادم |
|
تعبیر
نسبت به یاری که مغرور و خود رأی است،انتظار چندانی نداشته باش،زیرا زیبایی موجب غرور می شود و گاهی یاد عاشق را از خاطر می برد.به هر کسی که زیبایی و ناز و کرشمه دارد،دل مباز که موجب آوارگی ات می شود.کسی را که نمی شناسی با او دوستی مکن و غمخوار او مباش و در زندگی میانه رو باش که موفق خواهی شد.