|
به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق
بيار باده که عمريست تا من از سر امن
اگر ز مردم هشياري اي نصيحتگو
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت |
|
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
به خاک پاي عزيزت که عهد نشکستم
که در هواي رخت چون به مهر پيوستم
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم
سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم
که خدمتي به سزا برنيامد از دستم
که مرهمي بفرستم که خاطرش خستم |
|
تعبیر
آدمی هستی که به عشق و معنویت خیلی اهمیت می دهی و ارزش می گذاری و به زندگی و قلبت متعهد هستی؛بدان که آدم موفق همه زندگی و وجود خود را نثار دوست و معشوق می کند.با این حال شرمنده ای که کار مهمی برای یار نکرده ای، در حالی که همه هم و غمت را برای دوست فدا کرده ای.