falehafez

  زبان خامه ندارد سر بيان فراق
دريغ مدت عمرم که بر اميد وصال
سري که بر سر گردون به فخر مي سودم
چگونه باز کنم بال در هواي وصال
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابي
بسي نماند که کشتي عمر غرقه شود
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
رفيق خيل خياليم و همنشين شکيب
چگونه دعوي وصلت کنم به جان که شده ست
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از يار
فلک چو ديد سرم را اسير چنبر عشق
به پاي شوق گر اين ره به سر شدي حافظ
  وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
به سر رسيد و نيامد به سر زمان فراق
به راستان که نهادم بر آستان فراق
که ريخت مرغ دلم پر در آشيان فراق
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
ز موج شوق تو در بحر بي کران فراق
که روز هجر سيه باد و خان و مان فراق
قرين آتش هجران و هم قران فراق
تنم وکيل قضا و دلم ضمان فراق
مدام خون جگر مي خورم ز خوان فراق
ببست گردن صبرم به ريسمان فراق
به دست هجر ندادي کسي عنان فراق
 
تعبیر

از بس که غمگین هستی حتی قلم هم نمی تواند قصه ناراحتی ات رابنویسد.غرورت را شکستی و به درد فراق مبتلا گشتی.اکنون زمان صبر و شکیبایی است.کشیدن بار سنگین غم عشق،غمی شیرین است ولی طولانی شدن آن موجب ملال می شود.درباره اش فکر نکن و به خدا توکل کن تا به مرادت برسی.