falehafez

  شراب تلخ مي خواهم که مردافکن بود زورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
بياور مي که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
کمند صيد بهرامي بيفکن جام جم بردار
بيا تا در مي صافيت راز دهر بنمايم
نظر کردن به درويشان منافي بزرگي نيست
کمان ابروي جانان نمي پيچد سر از حافظ
  که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش
مذاق حرص و آز اي دل بشو از تلخ و از شورش
به لعب زهره چنگي و مريخ سلحشورش
که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش
به شرط آن که ننمايي به کج طبعان دل کورش
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
وليکن خنده مي آيد بدين بازوي بي زورش
 
تعبیر

از کجرویهای روزگار خسته شده ای،بدان که روزگار دو رو دارد:خوب و بد،روزی با تو خوب است و روزی بد.سعی کن همیشه چهره خوب دنیا را مشاهده کنی که موجب نشاط انسان می شود.خود را ناتوان و بی دست و پا تصور مکن که این فکر در شأن تو نیست.