falehafez

  هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
از دماغ من سرگشته خيال دهنت
در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند
هر چه جز بار غمت بر دل مسکين من است
آن چنان مهر توام در دل و جان جاي گرفت
گر رود از پي خوبان دل من معذور است
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
  هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود
به جفاي فلک و غصه دوران نرود
تا ابد سر نکشد و از سر پيمان نرود
برود از دل من و از دل من آن نرود
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
درد دارد چه کند کز پي درمان نرود
دل به خوبان ندهد و از پي ايشان نرود
 
تعبیر

آنچنان به او وابسته شده ای که نمی توانی خودت را جدا از او تصور کنی.قضیه تو ،به سان قضیه لیلی و مجنون است،وقتی که مجنون یرقان گرفت می خواستند بدنش را تیغ بزنند و او را مداوا کنند،طفره می رفت.علت را پرسیدند گفت:هر جای بدنم را تیغ بزنند ،انگار تن لیلی را تیغ زده اند زیرا که تمام وجودم لیلی است.باغصه خوردن دردی دوا نمی شود.باید همت کنی و بکوشی تا خود را از ناراحتی رها سازی،چون آدم خوبی هستی.خودخواهی را از خود دور کن.