falehafez

  دوش مي آمد و رخساره برافروخته بود
رسم عاشق کشي و شيوه شهرآشوبي
جان عشاق سپند رخ خود مي دانست
گر چه مي گفت که زارت بکشم مي ديدم
کفر زلفش ره دين مي زد و آن سنگين دل
دل بسي خون به کف آورد ولي ديده بريخت
يار مفروش به دنيا که بسي سود نکرد
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
  تا کجا باز دل غمزده اي سوخته بود
جامه اي بود که بر قامت او دوخته بود
و آتش چهره بدين کار برافروخته بود
که نهانش نظري با من دلسوخته بود
در پي اش مشعلي از چهره برافروخته بود
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
آن که يوسف به زر ناسره بفروخته بود
يا رب اين قلب شناسي ز که آموخته بود
 
تعبیر

چهره زیبای او را مشاهده کرده و از تو فاصله گرفته و رفتارش با تو تغییر کرده است،خودت را ناراحت مکن.درست است که برای تو ارزشی قائل نیست و با زندگی ات بازی کرده، منتها اراده ات را از دست مده که سرانجام پیروز خواهی شد،همان طور که حضرت یوسف پیروز شد.