|
مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم
نصاب حسن در حد کمال است
چو طفلان تا کي اي زاهد فريبي
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
قدح پر کن که من در دولت عشق
قراري بسته ام با مي فروشان
مبادا جز حساب مطرب و مي
در اين غوغا که کس کس را نپرسد
خوشا آن دم کز استغناي مستي
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
چو حافظ گنج او در سينه دارم |
|
که پيش چشم بيمارت بميرم
زکاتم ده که مسکين و فقيرم
به سيب بوستان و شهد و شيرم
که فکر خويش گم شد از ضميرم
جوان بخت جهانم گر چه پيرم
که روز غم بجز ساغر نگيرم
اگر نقشي کشد کلک دبيرم
من از پير مغان منت پذيرم
فراغت باشد از شاه و وزيرم
ز بام عرش مي آيد صفيرم
اگر چه مدعي بيند حقيرم |
|
تعبیر
او آنچنان به تو علاقه دارد که حاضر است جانش را فدای تو کند و دیگر نیازی به تیر غمزه تو ندارد.خود به خود او هلاک توست و دیگر نیازی به تیر هلاکت نیست.مرغ خوشبختی همواره بالای سرت می چرخد و آیین خوبی را به تو نوید می دهد،همه اسرار درونت را برای دوستانت فاش مکن.به خانواده ات بیشتر توجه داشته باش.به سخنان عوام اعتنا مکن.