
مامان من یواشکی پیر شد، مثلا این جوری که در فاصله ی بین سماور و بهشت و سجاده.
بابا ولی نه، احتمالا یک دفعه.یا یک دفعه پیر شد یا من یک دفعه متوجهش شدم.
این جوری بود که وقتی کنکور داشتم، یه شب از اطاقم اومدم بیرون و گفتم بابا می شه تلویزیونو یه ذره کم کنین؟ گفت: آره آره! حتما.با یک دستپاچگی خفیف
کنترل رو برداشت و صداشو پایین آورد.برگشتم تو اطاق.چند دقیقه بعد در زد گفت اگه یه کمی صداشو بلند کنم اذیت می شی؟
گفتم نه! اذیت نمی شم بابا جان. یه کم صداشو بلند کرد مثلا از سی برد سی و پنج.الآن شده نزدیکای هفتاد.مامان می گه وقتی داره نماز می خونه صدای بلند تلویزیون اذیتش می کنه.یه بار
خواهرم به بابا گفت میآیین بریم سمعک بگیریم؟
خیلی محکم گفت نه، نه، سمعک چرا؟! من گوشام سالم.اما گوشاش سالم نیست.خیلی وقته که سالم نیست.
مامان میشینه کنار سماور تا آب جوش بیاد و چای بریزه.خیره می شه به بخاررقیقی که از سوراخای بالای سماور به آسمون
کهنه ی آشپزخونه پر می گیره.بابا از توی اطاق میگه: چای داریم؟
مامان سینی به دست میره پیشش و می پرسه که حاجی چرا داد می زنی خب؟!
بابا با تعجب جواب می ده که من داد نزد، آروم گفتم.آروم هم گفت وتوی سرش همه چیز آرومه. الآن داره آروم ترهم میشه.توی سرش نشسته روی یک نمیکت سیمانی و به درختای خشکیده ی باغ نگاه می کنه. می بینه که باد بین شاخه های درخت می پیچه اما صدای باد رو نمی شنوه.مامان رو صدا می کنه
خانم از کی دیگه باد بی صدا می وزه؟!
بابا دیگه صدای باد رو نمی شنوه. واسه همینه که طوفان لازمه.
طوفان لازمه تا بابا نفهمه پیر شدن رو!