| |
پيرانه سرم عشق جواني به سر افتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگير
دردا که از آن آهوي مشکين سيه چشم
از رهگذر خاک سر کوي شما بود
مژگان تو تا تيغ جهان گير برآورد
بس تجربه کرديم در اين دير مکافات
گر جان بدهد سنگ سيه لعل نگردد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود |
|
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
اي ديده نگه کن که به دام که درافتاد
چون نافه بسي خون دلم در جگر افتاد
هر نافه که در دست نسيم سحر افتاد
بس کشته دل زنده که بر يک دگر افتاد
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
با طينت اصلي چه کند بدگهر افتاد
بس طرفه حريفيست کش اکنون به سر افتاد |
|
تعبیر
می باید متناسب با درک و فهم خود گام برداری،عاشقی سختی و خون دل خوردن می طلبد.به حقیقت زندگی توجه کن. به گفته های دیگران گوش فرا ده و بپذیر و غیره را رد کن.